خوابهای من ......
چهلسالگیم را صبحها با یک بغضِ سنگین آغاز میکنم. انگار شب، تمامِ بارِ دنیا را ریخته توی سینهام و رفته. چشم باز میکنم، سقفِ اتاقِ همین خانهی امروزیست، اما روحم هنوز توی کوچهپسکوچههای دههی شصت جا مانده؛ جایی که من کودکی هستم ، با شلوارپاره و کفش ملی ، دنبالِ توپِ پلاستیکیِ قرمز میدوم و صدای «حسن و علی و احسان » از کوچه هشت متری محل میآید.
شبها خواب میبینم؛ نه از این خوابهای رنگورورفتهی بزرگسالی که پر از صورتحساب و جلسه و اسمِ آدمهاییست که دیروز شناختمشان. نه. خوابهایم هنوز همان رنگِ کهنهی کودکی را دارد؛ بوی نانِ سنگکِ داغِ( مسجد ابولفضل) یا گاهی لواش( عمو کرم )، صدای زنگِ تنها دوچرخه زنگ داری که سالها از کوچه ما راس همان ساعت یکنفر را میبرد صحرا ، خندهی «اقا اسد » که همیشه یه آبنباتِ قیفی توی جیبش داشت وقتی از سر کوچه پیداش میشد با کفشی که پاشنه هاش خوابیده بود و دستمال یزدی که به دور دست پیچیده بود و فلاکس چای که همیشه خالی بود حین برگشت و همیشه هم سه تا دخترش به محض دیدن پدرشون میدویدند سمتش و.... همهی آدمهای خوابم مردهاند یا گم شدهاند یا آنقدر عوض شدهاند که دیگر نمیشناسمشان، اما توی خواب، هنوز همان چشمها و همان صدایِ روزِ اول را دارند. انگار زمان برای آنها ایستاده، فقط منِ واقعیام را از قطار پیاده کرده و رفته.
صبح که بیدار میشوم، انگار از یک سفرِ طولانیِ بیبازگشت آمدهام. پاهایم خسته، کمرم شکسته، چشمهایم پر از اشکِ بیدلیل. توی آینه نگاه میکنم؛ مردی با موهای جوگندمی و خطِ خستگیِ عمیقِ پیشانی. اما درونِ این صورت، هنوز همان پسرکیست که منتظر است ننه اش بیاید از پشتِ در صدا بزند: «بیا صبحونه بخور، تخممرغِ نیمرو با گوجه!»
مینشینم روی تخت، دست میگذارم روی سینهام؛ ضربانش آرام است، اما انگار قلبم هم خسته است از اینهمه سفرِ شبانه به گذشته. چقدر دلم میخواهد یک شب، فقط یک شب، خواب ببینم که چهلسالهام؛ که توی همین خانهام، با همین خطوطِ صورتم، با همین تنهاییِ شیرین و تلخم. که یکی از آدمهای این روزگارم بیاید توی خوابم، دستم را بگیرد و بگوید: «هی! تو همینجایی، همین حالا، با ما.»
اما نه. هر شب، درِ زمان دوباره باز میشود و منِ کوچک را میبلعد. صبح که چشم باز میکنم، دوباره غریبم، دوباره بیوطن. اشک میریزم بیصدا، چون نمیدانم برای چه گریه میکنم؛ برای آن پسرکی که دیگر نیست، یا برای این مردی که نمیتواند باشد؟
خستهترین آدمِ دنیا، صبحها منم. با یک فنجان چایِ تلخ و بغضی که هیچوقت نمیشکند.
مخلص امین ظاهری
